سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

92/6/17
9:55 ص

بسم الله الرحمن الرحیم

برادر ممغانی، او را آورد بیمارستان. گفت خواهر کاتبی غلام مریضه حالش بده. دستشم خورد شده!

عکس که می گرفتم می دیدم که بدن اش تکه تکه است. فکر می کردم که آثار ترکش است. عکس که آماده شد دیدم استخوان های دنده و دست و بازویش، خرد شده و به وضع بدی به هم جوش خورده اند. ترکش با بدن اش چه کرده بود...

رفتم به دکتر اطلاع بدهم، که مرا در اتاق عمل، نیاز داشتند و رفتم. همین که برگشتم، دست غلام، نسخه بود و دکتر بخاطر عفونت شدید ریه اش، آنتی بیوتیک تجویز کرده بود و باید بستری می شد. گفت نمی تونم سپاه رو رها کنم. نمی تونم بمونم اینجا. باید برم. اما به دکتر هم گفته م. سر ساعت میام برای داروها و آمپول هام. نگران نباشید.

عملیات شد. چند فرمانده مجروح کوموله را به بیمارستان آوردند. عملش کردیم. پانسمانش را که می خواستم عوض کنم، یک باره با وحشت و التماس گفت توروخدا منو نکش... تو روخدا... من غلط کردم اشتباه کردم... تو روقرآن منو نکش به من کاری نداشته باش...

باند ها از کنار تخت ریخت روی زمین. گفتم چیکار داری می کنی. من که کاریت ندارم

او، باز تکرار می کرد. غلام بود پشت سرم. گفت نترس کاری باهات ندارم.. اومده م عیادتت...

دستش یک کیسه بود. کمپوت آورده بود برایش! و من انگار برایم مهم تر از کمپوت چیز دیگری نبود! برای ما که شام هر شب مان نان و پنیر بود، کمپوت، خوردنی بسیار شاهانه ای بود! زیر لب مدام می گفتم غلااام! کمپوتو ندیا! نداریم خودمون!!!

حال او، رو به بهبود بود و عجیب تحت تاثیر رفتارهای غلام قرار گرفته بود. یک روز در بیمارستان، شیعه شد و به گروه پیش مرگان پیوست.

پیرمردی آمده بود منطقه. فرستادنش بیمارستان. سراغ غلام را می گرفت. پدرش بود. می گفت مادرش مرا فرستاده دنبالش. گفت بگو خیلی بی معرفتی.. عید که نیومدی لااقل الان بیا. روزهای عملیات بود. نمی توانستیم به او چیزی بگوییم.

گفتم حاج آقا باور کنید انقدر اینجا اوضاع شلوغه و زود بزود عملیات داشتیم که هیچ کدوم نشد بریم مرخصی و به خونواده هامون سر بزنیم.

روز سختی بود. سوز و سرمای هوا هم جای خودش. برف آمده بود. هنوز هم بغض می کنم وقتی یادم می افتد در بیمارستان، سردخانه نداشتیم و اجساد شهدا را مجبور بودیم بیرون، نزدیک در پشتی اتاق عمل بگذاریم. خون که می ریخت روی برف ها، سگ ها بو می کشیدند و نزدیک اجساد می شدند... و گوشت صورت شهدا را می خوردند که نرم تر بود..... گوشت صورتشان را.... چه شهدایی بودند که بخاطر خورده شدن صورتشان، دیگر قابل شناسایی نبودند و گم نام شدند...

یک چوب بلند گذاشته بودیم بیرون و با پرستاران دیگر به نوبت، می رفتیم و سگ ها را دور می کردیم. اما مجروحان بیشتری که می آوردند، دیگر از پس سگ ها بر نمی آمدیم...

آمدم داخل و به پرستار دیگر گفتم من خسته شدم...شما برو سگ ها رو دور کن...باز اومده ن صورت شهدا رو می خورن...

همین که پدر غلام شنید، برافروخته شد... گفت سگ ها صورت شهدا رو می خورن؟.... چوب کجاست؟... دوان دوان بیرون رفت و چوب را دست گرفت و آنقدر سگ ها را زد و دور کرد که دیگر نزدیک شهدا نبودند.

سراغ مجروحین می رفتم...از کنار یک مجروح بد حال گذشتم تا به کسی رسیدگی کنم که لااقل امید زنده بودنی به او باشد. گفتند خواهر توروخدا برایش کاری کنید...غلامه... برگشتم گفتم چی؟ غلام؟... دستمالی به دور سر و صورتش بسته شده بود. باید بازش می کردم... آهسته باز می کردم...آخرین لایه اش که باز شد، احساس کردم چیزی از درون دستمال، افتاد. یک لحظه متوجه شدم چشم هاش بوده...چشم های غلام، در اثر جراحت، تخلیه شد... خودش فهمید که ما، هول کردیم... فهمید که غیرعادی شده..قادر به حرف زدن نبود.مدام تللاش می کرد با دست هاش چیزی بگوید... یک قلم در دستش گذاشم و گفتم روی این کاغذ، بنویس. هر طور بود نوشت تو رو خدا منو به بابام نشون ندین...

همه گداخته شده بودیم... با چشم های پر از اشک و نفس هایی بریده گفتم طوری نشدی غلام...باور کن خوب میشی...

قبول نمی کرد... مضطر بودیم... پدرش بعد از اینهمه مدت آمده بود و حالا نمی دانستیم جوابش را چه بدهیم...

شهید شد... پدرش هنوز نمی دانست... آمد داخل و گفت سگ ها را انقدر زدم که دور شدند. نمی دانستیم چه بگوییم. غلام را دید... فهمید که شهید شده... سرش را به سینه اش فشرد...

خیلی بی معرفتی غلام... حالا جواب مادرتو چی بدم... برگردم چی بگم...

امیر، آشفته با ماشین آمد بیمارستان...خبر مجروح شدن غلام راشنیده بود... پدر غلام را که دید و فهمید غلام شهید شده، پریشان به سمت ماشین دوید... پدر غلام هم دوید پشت سرش. تو روخدا نرو...فرار نکن... به خدا باهات کاری ندارم...تو برا من مثل غلام می مونی...با پسرم فرقی نداری... تو رو خدا....

هماهنگ کردند امیر، مدتی به روستای غلام برود... شاید یک ماه آنجا ماند... تا این که یکی برادر ها به حاج احمد گفت حاجی اگه اجازه بدی امیر دیگه برنگرده اینجا... دیگه نمی تونه اینجا بیاد... بذار بره جنوب... دلش می خواد تو جنگ ایران و عراق باشه...

و حاج احمد  بدون سخت گیری، اجازه داد و چیزی نگفت...

امیر رفت جنوب... نه گذشته اش را به کسی گفت و نه داستانش را...

برای من هم که حتی گمان نمی کردم امیر، آن فرمانده ی مجروح کوموله که شیفته ی منش و رفتار نیکوی غلام شد،  شکنجه گر او بود و حتی دلیل خرد بودن استخوان های دنده و دست و بازوی غلام، شکنجه های امیر بود نه ترکش، سخت بود دیدن درد کشیدن او... آشفته بود از این غم...

امیر، رفت جنوب. از خودش، تنها در یک نامه برای فرمانده اش نوشت و از او تمنا کرد که پس از شهادتش، جزو شهدای گمنام، به خاک بسپارندش و نامش را هیچ گاه فاش نکنند...

هنوز دلم نمی آید نامش را ببرم... به جای نام اوتنها باید گفت؛

 

 شهید گمنام و غریب...


 

پ.ن: خاطره ای از خانم کاتبی. که بیش از 8 سال (نزدیک 10 سال فکر کنم)، در مناطق جنگی مختلف، در بیمارستان ها حضور داشتند. 

و چون خودشون جایگزینی برای واژه ی "همرزم حاج احمد متوسلیان" پیدا نکردن، ما هم میگیم ایشون همرزم حاج احمد متوسلیان بودن!

 

پ.ن2: داستان+ اندکی پردازش بخاطر جمله بندی

پ.ن3: هیچ وقت چیزی که نوشته شد، به پای تعریف زیباشون نمی رسه


  

پیام رسان

+ به ذره گر نظر لطف، بوتراب کند/به آسمان رود و کار آفتاب کند...

+ شب عرفه است... عرفه ای که دروازه ی محرم است...امسال، ترسم از روضه های باز است... دلم، حرم، کرب و بلا ... دریاب مارا ارباب...

+ اگر کسی دنبال درست شدن معاش است، باید به گفتمان مقاومت پیوند بخورد. همه شما وظیفه دارید که به اندازه انگشتان دست آرا، کسانی که تردید دارند به چه کسی رای بدهند را به سمت جلیلی بیاورید. حجت الاسلام و المسلمین پناهیان




ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ