سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

92/7/10
2:47 ع

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام مهربان ام

سلام حبیب قلب... آقاجان یابن الحسن...

نگاه می کنم به افق؛ به دور دست ها

به مظلومیت های خانمان برافکن... به بغض های جانکاه... و به دوری ات...

اشک، به چشم هام مهلت دیدن نمی دهد... آسمان جمکران، دیدگان ام را می پوشاند... صحن بزرگ و گنبدی فیروزه ای...

بی دلیل، دست بر سینه گذاشته و ادای احترام می کنم و 

می گویم سلام به تو ای گنبد مبارک که آقایم را دیده ای...بارها و بارها...

سلام به تو که اینهمه چشم نوازی و انعکاس برق نگاه مولایم هستی...

آقا جان...یابن الحسن... 

شیعیان ات برای شما کار می کنند... برای ظهور...

آقا همین چهار نفر که دیدم شان... همین ها حتی.

آنقدر آبرو دار بودند نزد ات که اگر به مظلومیت یک لحظه شان قسم ات دهم،

می دانم لبیک می گویی مهربان...

چقدر دلم گرفته است... بعضی از شیعیان شما آقاجان،

از بدو تولد مظلومند... 

و همین است که انگار، نوزادان شیعه، روز به روز به مولایشان شبیه تر می شوند...

و آقا... این اقتدار، از غربت و مظلومیت ریشه گرفته است

و اشک بر اباعبدالله.

راستی...

محرم نزدیک است...

و اضطرار ما، بیشتر و بیشتر...

و این، احساسی است که از بازتاب اضطرار شماست...

دل به دل راه دارد آقاجانم...

 


  

92/7/7
8:4 ع

سلام پدر جان

سلام حبیب قلب...

سلام به شما که این روز ها نزدیک هستی...نزدیک تر...

جمکران، بجای اشک و آه و فغان، برایت نهج البلاغه خواندم و توضیح دادم! دیدی آقا جان؟

دارم برایت افسر می شوم مهربان من...

دارم کم کم بزرگ می شوم...

بدست خودت...

و این اجابت دعاهای پاک مادر است...

و این، اجابت دل زلال مادر است...

آقا جان...

 قدرت فهم و درک دین و جهان و بصیرت ، کار ما نیست

قوه ی استدلال قدرتمند و منطق در دفاع دین، کار ما نیست...

عطا کن به ما

و این، دعایی بود که در آخرین چشم دوختن به گنبد آسمانی جمکران از خدا خواستم به دست مهربان شما،

عطا کند مارا...

اللهم یا واهب العطایا...


  

92/7/6
11:19 ع

دل تنگی، یعنی

نفس هایی که به یاد تو می روند و

سخت می آیند...

دل تنگی یعنی

دیروز در حریم بانو و امروز

در فراق...

برای هزارمین بار این حدیث را برای خود می خوانم که سید و مولا و سرور مان ، حبیب قلب هامان امام صادق -علیه السلام- فرمودند

شیعیان ما از ما صبورترند. ما به چیزی صبر می کنیم که می دانیم و آنها به چیزی که نمی دانند.

و حالا شده ام شیعه ای صبور تر از تو ای حبیب دل...

و حالا صبر می کنم...صبر می کنم...صبر می کنم...

قرار است بزرگ مان کنی...

می بینی مهربان؟...

مسئول بزرگوار و دلسوز مان، با اخم شاید هم بدون اخم، نمی دانم...

می گویند شما همیشه اینقدر خود رای عمل می کنید؟

و سرم را می اندازم پایین و هیچ نمی گویم...

این عمل از من صادر شده که زبانی دارم این هوا...

ببین دارم تمرین ادب و فروتنی و ولایتمداری می کنم برایت حبیب دل...

راضی می شوی حبیبم؟... راضی می شوی ارباب؟...

چقدر دلم گرفته است....

برای تو...برای کربلا....

برای مادر....

می روم اتاق دیگری در اردوگاه و آنقدر برایت ضجه می زنم که از حال می روم...

دلم تنگ است برایت ارباب..... بسیار تنگ.... بسیار تنگ....

کجایی آسمان ام؟...

کجایی تمام دلم؟...

کجایی که دق کرد فرزند تاریک و گناهکارت...

منم که مصائب سخت، به او روی آورده

و تنها آستان تو را دارد

که سر بگذارد بر تنهایی و غربت اش و ناله کند

و در این بین، تهی از اغیار

تنها تو باشی و تنها او...

گویا که عالم را برای من خلق نموده ای و اکنون

چشم دوخته ام به تو که به من عشق می دهی...

 

دل تنگی یعنی دیروز در حریم و امروز،...

فراق.

بدی اش به این است که نشده است هرچه می خواهم برایت بگویم...

جهادی که رفته بودم، خواهر 8 ساله ی همین رفیقی که بانو، این 2 روز را دعوتش کردند،

روز آخر آمد و شروع به صحبت کرد. دل ام برایش ضعف می رفت... بحث را کش می دادم تا چند جمله بیشتر از او بشنوم...

چقدر شیرین بود... آنقدر شوق به شنیدن جملاتش را داشتم که مکان و زمان از دستم رفته بود و تنها شده بودم برای او...

با تمام وجود می شنیدم و با او همراهی می کردم و سوال می کردم...جواب سوالش را می دادم... کمکش جمله می گفتم...

دارم فکر می کنم که تو هم این گونه به حرف هایم، گوش می دهی حبیب دل؟...

حتما بهتر...حتما بهتر.....

آقای مهربان ام... دل تنگ ام..

همیشه هر وقت آن فرد مومن، می گفت اگر می دانستم راهی که در آن هستم، درست هست و

جایی ست که تو می خواهی. کاری است که تو می خواهی. عملی است که تو می خواهی،

آن وقت تمام سختی اش به جان ام عسل می شد...

و من برایش آن حدیث را می خواندم...

حالا خودم گرفتارم و تلاش می کنم با آن ها آرام شوم اما...

اما شک از من است... از راهم از کارم از عملم...

نشسته ام کنون، کنج شب و مرور می کنم اعمال ام را...

ببین چقدر ایراد دارد. درست اش کن برایم مهربان... گذشته و آینده را...

و همین لحظه ها را که از آینده می آیند و به ماقبل می رسند....

 

 


  

92/6/17
9:55 ص

بسم الله الرحمن الرحیم

برادر ممغانی، او را آورد بیمارستان. گفت خواهر کاتبی غلام مریضه حالش بده. دستشم خورد شده!

عکس که می گرفتم می دیدم که بدن اش تکه تکه است. فکر می کردم که آثار ترکش است. عکس که آماده شد دیدم استخوان های دنده و دست و بازویش، خرد شده و به وضع بدی به هم جوش خورده اند. ترکش با بدن اش چه کرده بود...

رفتم به دکتر اطلاع بدهم، که مرا در اتاق عمل، نیاز داشتند و رفتم. همین که برگشتم، دست غلام، نسخه بود و دکتر بخاطر عفونت شدید ریه اش، آنتی بیوتیک تجویز کرده بود و باید بستری می شد. گفت نمی تونم سپاه رو رها کنم. نمی تونم بمونم اینجا. باید برم. اما به دکتر هم گفته م. سر ساعت میام برای داروها و آمپول هام. نگران نباشید.

عملیات شد. چند فرمانده مجروح کوموله را به بیمارستان آوردند. عملش کردیم. پانسمانش را که می خواستم عوض کنم، یک باره با وحشت و التماس گفت توروخدا منو نکش... تو روخدا... من غلط کردم اشتباه کردم... تو روقرآن منو نکش به من کاری نداشته باش...

باند ها از کنار تخت ریخت روی زمین. گفتم چیکار داری می کنی. من که کاریت ندارم

او، باز تکرار می کرد. غلام بود پشت سرم. گفت نترس کاری باهات ندارم.. اومده م عیادتت...

دستش یک کیسه بود. کمپوت آورده بود برایش! و من انگار برایم مهم تر از کمپوت چیز دیگری نبود! برای ما که شام هر شب مان نان و پنیر بود، کمپوت، خوردنی بسیار شاهانه ای بود! زیر لب مدام می گفتم غلااام! کمپوتو ندیا! نداریم خودمون!!!

حال او، رو به بهبود بود و عجیب تحت تاثیر رفتارهای غلام قرار گرفته بود. یک روز در بیمارستان، شیعه شد و به گروه پیش مرگان پیوست.

پیرمردی آمده بود منطقه. فرستادنش بیمارستان. سراغ غلام را می گرفت. پدرش بود. می گفت مادرش مرا فرستاده دنبالش. گفت بگو خیلی بی معرفتی.. عید که نیومدی لااقل الان بیا. روزهای عملیات بود. نمی توانستیم به او چیزی بگوییم.

گفتم حاج آقا باور کنید انقدر اینجا اوضاع شلوغه و زود بزود عملیات داشتیم که هیچ کدوم نشد بریم مرخصی و به خونواده هامون سر بزنیم.

روز سختی بود. سوز و سرمای هوا هم جای خودش. برف آمده بود. هنوز هم بغض می کنم وقتی یادم می افتد در بیمارستان، سردخانه نداشتیم و اجساد شهدا را مجبور بودیم بیرون، نزدیک در پشتی اتاق عمل بگذاریم. خون که می ریخت روی برف ها، سگ ها بو می کشیدند و نزدیک اجساد می شدند... و گوشت صورت شهدا را می خوردند که نرم تر بود..... گوشت صورتشان را.... چه شهدایی بودند که بخاطر خورده شدن صورتشان، دیگر قابل شناسایی نبودند و گم نام شدند...

یک چوب بلند گذاشته بودیم بیرون و با پرستاران دیگر به نوبت، می رفتیم و سگ ها را دور می کردیم. اما مجروحان بیشتری که می آوردند، دیگر از پس سگ ها بر نمی آمدیم...

آمدم داخل و به پرستار دیگر گفتم من خسته شدم...شما برو سگ ها رو دور کن...باز اومده ن صورت شهدا رو می خورن...

همین که پدر غلام شنید، برافروخته شد... گفت سگ ها صورت شهدا رو می خورن؟.... چوب کجاست؟... دوان دوان بیرون رفت و چوب را دست گرفت و آنقدر سگ ها را زد و دور کرد که دیگر نزدیک شهدا نبودند.

سراغ مجروحین می رفتم...از کنار یک مجروح بد حال گذشتم تا به کسی رسیدگی کنم که لااقل امید زنده بودنی به او باشد. گفتند خواهر توروخدا برایش کاری کنید...غلامه... برگشتم گفتم چی؟ غلام؟... دستمالی به دور سر و صورتش بسته شده بود. باید بازش می کردم... آهسته باز می کردم...آخرین لایه اش که باز شد، احساس کردم چیزی از درون دستمال، افتاد. یک لحظه متوجه شدم چشم هاش بوده...چشم های غلام، در اثر جراحت، تخلیه شد... خودش فهمید که ما، هول کردیم... فهمید که غیرعادی شده..قادر به حرف زدن نبود.مدام تللاش می کرد با دست هاش چیزی بگوید... یک قلم در دستش گذاشم و گفتم روی این کاغذ، بنویس. هر طور بود نوشت تو رو خدا منو به بابام نشون ندین...

همه گداخته شده بودیم... با چشم های پر از اشک و نفس هایی بریده گفتم طوری نشدی غلام...باور کن خوب میشی...

قبول نمی کرد... مضطر بودیم... پدرش بعد از اینهمه مدت آمده بود و حالا نمی دانستیم جوابش را چه بدهیم...

شهید شد... پدرش هنوز نمی دانست... آمد داخل و گفت سگ ها را انقدر زدم که دور شدند. نمی دانستیم چه بگوییم. غلام را دید... فهمید که شهید شده... سرش را به سینه اش فشرد...

خیلی بی معرفتی غلام... حالا جواب مادرتو چی بدم... برگردم چی بگم...

امیر، آشفته با ماشین آمد بیمارستان...خبر مجروح شدن غلام راشنیده بود... پدر غلام را که دید و فهمید غلام شهید شده، پریشان به سمت ماشین دوید... پدر غلام هم دوید پشت سرش. تو روخدا نرو...فرار نکن... به خدا باهات کاری ندارم...تو برا من مثل غلام می مونی...با پسرم فرقی نداری... تو رو خدا....

هماهنگ کردند امیر، مدتی به روستای غلام برود... شاید یک ماه آنجا ماند... تا این که یکی برادر ها به حاج احمد گفت حاجی اگه اجازه بدی امیر دیگه برنگرده اینجا... دیگه نمی تونه اینجا بیاد... بذار بره جنوب... دلش می خواد تو جنگ ایران و عراق باشه...

و حاج احمد  بدون سخت گیری، اجازه داد و چیزی نگفت...

امیر رفت جنوب... نه گذشته اش را به کسی گفت و نه داستانش را...

برای من هم که حتی گمان نمی کردم امیر، آن فرمانده ی مجروح کوموله که شیفته ی منش و رفتار نیکوی غلام شد،  شکنجه گر او بود و حتی دلیل خرد بودن استخوان های دنده و دست و بازوی غلام، شکنجه های امیر بود نه ترکش، سخت بود دیدن درد کشیدن او... آشفته بود از این غم...

امیر، رفت جنوب. از خودش، تنها در یک نامه برای فرمانده اش نوشت و از او تمنا کرد که پس از شهادتش، جزو شهدای گمنام، به خاک بسپارندش و نامش را هیچ گاه فاش نکنند...

هنوز دلم نمی آید نامش را ببرم... به جای نام اوتنها باید گفت؛

 

 شهید گمنام و غریب...


 

پ.ن: خاطره ای از خانم کاتبی. که بیش از 8 سال (نزدیک 10 سال فکر کنم)، در مناطق جنگی مختلف، در بیمارستان ها حضور داشتند. 

و چون خودشون جایگزینی برای واژه ی "همرزم حاج احمد متوسلیان" پیدا نکردن، ما هم میگیم ایشون همرزم حاج احمد متوسلیان بودن!

 

پ.ن2: داستان+ اندکی پردازش بخاطر جمله بندی

پ.ن3: هیچ وقت چیزی که نوشته شد، به پای تعریف زیباشون نمی رسه


  

92/4/14
11:47 ص

شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت/ فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت

با تو ام که داری با آب می روی.

تازه به تو عادت کرده بودم ماه شادی اهل بیت! شب و روز، همنشینی و انس با تو، ببین چگونه تو را مونس نیمه شب هایم کرده است...

تازه داشتم با خنده هات می خندیدم، پرواز می کردم و اوج می گرفتم و تا خود ماهِ تمام آسمان ات می رفتم... تا خود نیمه ات

که چون تو نیم گشتی، رخ زیبایی و جمالت، کامل شد. تو نیم گشتی و ماه دیگری از نیمه ی تو، سر برآورد بر آسمان و حالا مانده ام

چگونه سجده های آن ماهِ سینه ی آسمان را وداع کنم و بروم...

هم شوق رسیدن به مهمانی، هم اندوه پایان رسیدن تو...

ای ماه سرور اهل بیت... این شب های باقی مانده ات را به قدر سال، برایم پربرکت کن... بنشانم باز سر اشک های مناجات ات...

و بخوان این بار از زبان من... الهی... اِن اَخَذتَنی بجُرمی، اَخَذتُک بعفوک. و اِن اَخَذتنی بذنوبی، اخذتُکَ بمغفرتک...

و ضجه بزن و چشم بدوز به آسمان... خدایا اگر مرا به جرمم مواخذه کنی، تو را به عفوت مواخذه می کنم... که تو پروردگار منی...

که عفو و مغفرتت افزون از سیاهیِ تمام من است...

مرا مواخذه کن ... اصلا به آتش بیفکن...

من باز فریاد می زنم که من این خدا را دوست دارم....

داری می روی شعبان... زود هم داری می روی...

برای من که نه فهمیدم رجب کی آمد و حالا که چشم باز می کنم و می بینم داری می روی و دل تنگ می شوم، سخت است...

به وقت خداحافظی که نزدیک تر می شویم، من می مانم و جامه ای از شوق میهمانی خدا و دلی لبریز از اندوه رفتن تو...

سلام به تو، چون آغاز می شوی از هلال ایی؛ کالعُرجونِ القدیم*

و سلام به تو آنگاه که به پایان می رسی؛ کالعُرجونِ القدیم...

لبیک ماه خدا؛ شهر الله الاکبر و عید اولیائه...

لبیک شهر رمضان...


*:شاخه خشکیده درخت خرما/ تعبیری است به ماه، در سوره یاسین.


  

پیام رسان

+ به ذره گر نظر لطف، بوتراب کند/به آسمان رود و کار آفتاب کند...

+ شب عرفه است... عرفه ای که دروازه ی محرم است...امسال، ترسم از روضه های باز است... دلم، حرم، کرب و بلا ... دریاب مارا ارباب...

+ اگر کسی دنبال درست شدن معاش است، باید به گفتمان مقاومت پیوند بخورد. همه شما وظیفه دارید که به اندازه انگشتان دست آرا، کسانی که تردید دارند به چه کسی رای بدهند را به سمت جلیلی بیاورید. حجت الاسلام و المسلمین پناهیان




ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ