91/11/4
10:18 ص
نشسته ام مقابلت و نگاهم را از نگاهت بر نمی گیرم...
لب تکان می خورد و زبان، بی اختیار می گوید "بسم الله الرحمن الرحیم"...
که آشناست این صدا در درگاهت
از لغزش هاش نمی گویم که خود پرونده اش را از نگاه اغیار، پنهان داشتی...
"بسم الله الرحمن الرحیم"... آشناست این صدا...
صدایی آماج درد، اندوه، بلا...
صدایی که تو را خوانده و تو، حتی پیش از آن، نگاه از نگاهش نمی گرفتی
صدایی که تو را به نام های نیکویت خواند و تو او را اجابت نمودی ...
صدایی که در سخت ترین لحظه، برلب هاش، "الحمد لله علی عظیم رزیتی" بود
و تو چه زیبا، گوش سپردی به او گویی که در عالم تنها یک عبد داری و آن، دارد از درد هاش برایت می گوید و می گرید
و تو او را تعزیت می گویی و با کلماتت آرام می کنی...
کسی که به سویت آمده، عبدی است که این بار نه از خود
بلکه از کلام دیگری با تو می گوید
که خداوندا...گران آمده به دوش عبد ات این بار...
که خداوندا... دل اش در قبض و فشار، گرفتار آمده...
که خداوندا...اندوه، بر او چیره گشته...
مشامش بوی کربلا می شنود
نمی داند از کدام سو می آید اما
اما پریشانی خیمه گاه می بیند و اشک و غبار
که مبادا غبار غم بنشانی بر دلش...
که مبادا.....
نه....
امشب اشک هام را نذر آرام عبدت می کنم
نذر اشاره ات که بگشایی این گره را
که این گرفتاری را به گرفتاری های کربلا ببخشایی؛
بر روضه ایی از کربلا...
تشنه ام... تشنه...
آب نمی نوشم؛ که تو کلام تشنگان را زیباتر گوش میسپاری...
که لحظه های تشنگی، برایت بسیار عزیز است
سخت است بر دلم که این لحظه ها را برایت بشمارم اما
اما به لحظه های تشنگی، بگشای این دشواری را و به خوشی مبدل کن
گفته اند طفل کوچکی، آنقدر آبرو نزدت دارد که به یک نگاهش، بگذری از این دشواری ها...
به همین سید بزرگوار
مضطری به درگاهت آمده که جز تو بر او، امیدی نیست
که می جوشد چشمه های دیدگانش
که می بارد آسمان دل اش؛
این جا کربلاست...
فتصدق علینا حسین جان...
پیام رسان